PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Friday, May 30, 2003

* مسافرت امسال خيلي بيشتر از هر سال حال داد. فقط حيف كه بجاي دو شب و سه روز, مجبور شديم روز دوم برگرديم! امسال هم بساط ساز و آواز برقرار بود, تار, سه تار, تنبك, دف, ني. يكي از دوستان, يك آشنائيش رو با خودش آورده بود كه اطلاعات جامع اي در رابطه با موسيقي سنتي ايران داشت و براي جمع, هفت دستگاه موسيقي را يكي يكي نواخت و در بابش توضيح داد. صداي بســـــــــــــيار دلنشين و زيبائي داشت و آهنگهاي زيادي را اجرا كرد. يكي از آهنگها "سپيده" از سروده هاي هوشنگ ابتهاج كه در سال 58 با صداي محمد رضا شجريان اجرا شد بود. وقتي ساز تارش رو نواخت و شروع كرد خوندن, همه حاضرين به وجد آمدند. متأسفانه هر چقدر گشتم آهنگ رو پيدا نكردم, اما شعر رو اينجا مينويسم. حتماً خيلي از شما شنيديد.
ايران اي سراي اميد, بر بامت سپيده دميد
بنگر كزين ره پر خون, خورشيدي خجسته رسيد
اگر چه دلها پر خون است, شكوه و شادي افسون است
سپيده ي ما گلگون است, آي گلگون است.
كه دست دشمن در خون است
اي ايران غمت سررساد, جاويدان شكوه تو باد
راه ما , راه حق , راه بهروزيست.
اتحاد, اتحاد رمز پيروزيست
صلح و آزادي, جاودانه بر همه جهان خوش باد.
يادگار خون عاشقان اي بهار
اي بهار, تازه جاودان, در اين چمن شكفته باد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين هم چندتا ديگه از شعرهائي كه ديشب خونده شد




Thursday, May 29, 2003

* ها ها ها ها ....

Wednesday, May 28, 2003

* فردا در سوئد تعطيل رسمي هست, جمعه رو هم بيشتر ادارات تعطيل كردند و با شنبه و يكشنبه يعني چهار روز صفا! سه چهار سالي هست كه رسم شده با يك عده از دوستان, هر سال به يك محل توريستي ميريم و هر خانواده براي خودش كلبه ميگيره و دسته جمعي دو روز سور و صفائي راه ميندازيم. جمعاً حدود 30/40 نفري ميشيم و از بازي وسطي گرفته تا فوتبال, واليبال, تخته نرد, حكم, دبرنا و از همه مهمتر عرقخوري ( بی دود, حالا باز بگو مگه ميشه؟!!:) ) راه ميندازيم. بعد از اينكه شنگول شديم, ميزنيم زير آواز, حالا نخون كي بخون. وقتي نوبت خوندن من ميشه, دنبك و سه تار دوستان هم در مقابل صداي رساي من بي فايده هست! البته همونطوري كه گفتم تعداد خواننده توي جمعمون ماشالله زياده, اما كيه كه امون بده :)
پارسال جاتون خالي همون شب اول يك سالن بزرگ كه يك شومينه بزرگ و دبش هم وسطش بود رزرو كرده بوديم و گوش تا گوش روي مبلها ملت ولو بودن و آخر شب هم از ساعت 10 تا 6 صبح زديم و خونديم. صبح عين اونائي كه خروسك گرفته باشن صدامون در نميومد. امسال اين مسافرته مصادف شده با يكسري مذاكرات "محرمانه" و يكجورائي شرايط من فرق كرده, براي همون نميدونم عرقه ميتونه كار خودش رو بكنه و روي منو باز كنه, يا دوُر رو ميدم دست خواننده هاي ديگه!! سي يو دو روز ديگه

Tuesday, May 27, 2003

* آدم ميشنوه كه ميگن "اينور آب ي ها و اونور آب ي ها" ولي از كساني كه براي گذشتن از اين آبِ لعنتي طعمه گردآبها شدند, كمتر شنيده ميشه!
به اميد دستيابي به ارزشهاي اجتماعي از دست رفته, از روي اعمال فشار سياسي از طرف رژيم و در مواقعي بخاطر پيدا كردن كار, خيلي ها دل به دريا زدند و راهي دنياي اينور آب شدند. 20 سال پيش كه من تن به آب اين دريا زدم و حتي تا 12 سال قبل, معركه دنيا رنگ و شكل ديگري داشت. هنوز دولتهائي هرچند در باطن پوشالي, با ايدئولوژي كمونيسم وجود داشت. آنها براي رسوندن ضرر به امپرياليسم, نقش پل يكطرفه به غرب را براي پناهنده ايفا ميكردند! اما امروز ديگه از آن دولتها و پل ها خبري نيست. دولتهاي غربي هم بر اثر ركودهاي اقتصادي كه طي اين دهه اخير باهاش مواجه شدن و كمبود كار, هيومانيسمشون ته كشيده. خيلي راحت و بدون دغدغه پناهنده را به جهنمي كه ازش فرار كرده برميگردونند.
امروز از راديو سوئد, بخش فارسيش "پژواك" خبر خود دوختن چشم و لبهاي يك پسر ايراني متقاضي پناهندكي كه در اعتراض به حكم اخراجش از انگلستان دست به اين اقدام زده بود, و همچنين مصاحبه با "سحر" در زندان تركيه. دختر 18 ساله اي كه به همراه برادر 16 ساله و خانواده, مدت پنج سال است در تركيه آواره بودند, روز را بر من تلخ كرد. دخترك را پليس فاشيست تركيه در زندان اتباع خارجي, بند زنان فاحشه نگه داشته بود! با شنيدن اين خبر, زنگ سيلي عثمان بيك (مأمور پليس تركيه) توي گوشم, دوباره به صدا در آمد.
متأسفانه ساعاتي بعد از انجام مصاحبه, پليس اقدام به انتقال سحر و برادرش به مرز جهت تحويل آنها به مقامات ايراني كردند.
چند وقت پيش يكي از دوستانم رفته بود براي ديدار از برادرش كه در شهر مرزي وان تركيه در انتظار انتقال به كشور امني بسر ميبره. بعد از برگشت به سوئد, تا مدتي مريضي روحي پيدا كرده بود. تعريف ميكرد ايراني ها براي امرار معاش دست به هر كاري ميزنند. از كارهاي يدي و سنگين گرفته تا خودفروشي, توضيع مواد مخدر, كلاهبرداري از هم نوع, دزدي! از بچه ها ميگفت كه دچار سوتغذيه هستند, درس نمي خونند و و ....
آدم نميدونه چكار بايد بكنه, دستت كوتاه هست و كمكهاي كوچيك مالي و تماس با مقامات بين المللي كه ميكني هم به جائي نميرسه! اين سناريوي شوم كي ميخواد تمام بشه؟!!
اگر دلتون ميخواد, بالاي صفحه در قسمت لينك ها, روي راديو پژواك كليك كنيد و اخبار سه شنبه را گوش كنيد. لازم به تذكر هست كه تا سه شنبه شب هفته ديگه (3 جون) خبر مصاحبه سحر را بيشتر نميشه گوش كرد. لينك خبر آپديت ميشه!

Monday, May 26, 2003

* ديروز با عيال و بچه ها رفتيم اسكانسن. هوا گرم و دلپذير بود و تمام روز آنجا بوديم. يك چيزي كه توي پارك نظر من رو بيشتر جلب خودش كرده بود, تعداد زياد خانمهاي حامله بود. اصلاً باور كردني نبود, از هر 10 خانمي كه آنجا بودن به جرأت شيش تاش حامله بود. از اون چهار تاي باقي بگم حداقل دوتاشون با كالسكه راه ميرفتن! به عيال گفتم: دقت كردي كه چقدر خانم حامله توي پارك هست؟!! گفت: براي اينكه امروز روز مادر هست! البته اين كه دليلش نميتونه باشه ولي فكر كردم به مادرها تبريك بگم, و اينكه بمناسبت ديروز لينك چندتا فلش خنده دار بذارم!
اگر سرعت اينترنت شما پائين هست, بعد از اينكه روي لينك كليك كرديد دكمه اِستاپ را فشار بديد تا اول كل سكونس به مديا پلير كامپيوتر انتقال پيدا كنه, بعد پِلِي را بزنيد.
يك , دو , سه , چهار , براي اون دسته مادرها كه دوست دارن پدرها.....

Saturday, May 24, 2003

* براي بي تربيت ها
يك فلش جديد بدستم رسيده كه لينكش رو براتون پائين مطلب ميذارم. در ضمن ميخوام چهار كلام بيتربيتي بنويسم, براي همين از كساني كه احتمال داره بهشون بَر بخوره خواهش ميكنم يا نخوره يا ادامه نوشته و فلش رو بي خيال شَن و يك راست بريد سراغ آهنگ.
آقا پسر ما قربونش برم از بچگيش هيز و دخترباز بوده. يادم مياد دو سالش كه بود توي يك مهموني, همانطوري كه پستونكشو گوشه دهنش ميمكيد, رفت جلو و دستش را گذاشت روي رون برهنه ي زن دوستمون, خانم هم دست ميكشيد به سر پسر ما و ميگفت واي چقدر تو نازي, غافل از اينكه آقا پسر روي حساب ناز بودن خانم رفته بود جلو! از شما چه پنهون اونشب اين خانم يك دامن پوشيده بود كه اگر پسر پيغمبر هم بودي نميتونستي جلوي خودت و چشمات رو بگيري, چه برسه به پسر ما كه مشگل هيزي هم داشت, هنوز هم داره! اين حضرت هنوز ختنه نشده و فكر هم نميكنم با دلي كه من و مامانش داريم اين عمل صورت بگيره, مگر خودش هجده سالش كه شد دست بالا كنه! امشب با هم رفته بوديم حمام. ليفش زدم و گفتم بيا ليف رو بگير خودت بوبولكت رو بشور. گفت: چرا خودت نميشوري, اونجوري بهتر هست! بهش گفتم چطور بهتر هست؟ گفت: تو كه ليفم ميكني بيشتر خوشم مياد, و ادامه داد كه كِي بوبولك من اندازه مال تو ميشه؟ خودم رو جمع و جور كردم و آروم از توي وان حمام آمدم بيرون وايسادم كنار وان و گفتم ديگه بسه, تميز شدي! چندسال پيش هم يك تيكه توي اين مايه ها آمد. وقتي حمام ميكردمش بوبولكش بلند شده بود. پرسيد چرا ببولكم بعضي وقتها اينطوري بزرگ ميشه؟ منم مونده بودم چي بهش بگم! گفتم فكر ميكنم جيش داري. گفت: نه ندارم. گفتم: چيزي نيست خودش خوب ميشه. گفت: درد نميكنه, ولي باب (بابا) وقتي كف دستم رو ميمالم به نوكش خيلي خوشم مياد. فهميدم بعله موضوع ناموسيه.
يك بار هم دختر كوچيكم دو تا از دوستاش رو آورده بود خونه كه بازي كنن. آقا پسر هم كه باغ رو پر ميوه ديده بود, به هر كلكي بود قاطي بازي شد. يك وقت از پشت در شنيدم به سوئدي ميگه: نوبت تو هست و يكي از دخترها ميگه نه من آخر از همه هستم. در رو باز كردم رفتم توي اطاق, ديدم شلوارش رو كشيده پائين, دخترها دارن بوبولك آقا رو معاينه ميكنن. يادم مياد همين بازي رو منم بچه بودم دوست داشتم, ولي شلواها پائين نمي آمد.
اينم لينك كذائي, فقط يادتون باشه بايد با موس روي بدن افراد اشاره كنيد!
اينم آهنگ امشب !


   /)/)
   (';')
o(")(")

Thursday, May 22, 2003

* پشت فرمون در فصل بهار و تابستونِ سوئد, هيچي قد داشتن يه بسته نيم كيلوئي پفك نمكي وسط زانوها, يه شيشه يه ليتري نوشابه, صداي بلند موزيك و روندن ماشين با سرعت غير مجاز, توي جاده هاي پر پيچ و خمي كه از ميون درياچه ها و جنگل ها ميگذره حال نميده!
در طول زمستون وقتي از طرف كار مأموريت ميرم, اگر از 200 كيلومتر راه بيشتر باشه, با قطار سريع السير, و اگر زيادي دور باشه با هواپيما. اما بهار و تابستون, شده خداد كيلومتر, بايد با ماشين برم. نميدونيد چقدر آدم ريلَكس ميشه, من كه اينجوري هستم. گاهي اوقات اونقدر حواسم ميره به منظره اطراف جاده كه رانندگي يادم ميره. بقول عيال "آخرم جنازم رو سر يكي از درختها يا كف يه درياچه پيدا ميكنن"!
پريروز و ديروز هر روزش يك جا مأموريت كاري رفته بودم و شب دور و بر 8 ميرسيدم خونه. خوبي اين فصل در سوئد اينه كه تا ساعت 9 شب هنوز هوا روشن هست, تازه تابستون تا 11 شب خورشيد خانم مهمون ماست.
راستي يه ورشن جديد شعر "كوچه" از دوستي بدستم رسيده. بفرمائيد حال كنيد:)
بي تو online شبي, باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم, دنبال ID ي تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از Case وجودم
شدم آن User ديوانه, كه بودم
وسط صفحه ي Room, Desktop ياد تو درخشيد
Ding صد پنجره پيچيد
شكلكي زرد, بخنديد
يادم آمد كه شبي, با هم از آن Chat بگذشتيم
Room گشوديم و در آن PM دلخواسته, گشتيم
لحظه اي بي خط و پيغام نشستيم
توو Yahoo و Ding و دَنگ
همه دل داده به يك Talk بد آهنگ
Windows و Hard و Moder board
آريا دست برآورده به Keyboard
تو همه راز جهان ريخته در طرز سلامت
من بدنبال معناي كلامت
يادم آمد كه به من گفتي: از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين Room نظر كن
Chat , آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به E-mail ي نگران است
باش فردا, PM ات با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين Log out, Room كن
باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترك Chat كردن, هرگز نتوانم, نتوانم
روز اول كه E-mail ام به تمناي تو پر زد
مثل Spam, تو Inbox تو نشستم
تو Delete كردي ولي من نرميدم, نگسستم
باز گفتم كه تو يك Hacker و من User هستم
تا به دام تو درافتم Room ها گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودي, نرميدم, نگسستم ...
....
Room يي از پايه فرو ريخت
Hacker يي Ignor تلخي زد و بگريخت
Hard بر مهر تو خنديد
CP از عشق تو Hang يد...
....
رفت در ظلمت شب, آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از User آزرده , خبر هم
نكني ديگر از آن Room گذر هم
بي تو اما, به چه حالي من از آن Room گذشتم!

Monday, May 19, 2003

* ترکيب پايان تلخ و شيرين، طنز و حقيقت...
مادرش ميگفت: "دخترم! بگذار راحتت كنم تمام زندگي آينده ات بستگي به همين چند دقيقه چاي آوردن دارد. پايت را كه از آشپزخانه گذاشتي بيرون, اول خوب همه جا را نگاه كن بعد سرت را پايين بنداز و با صداي آرام بگو سلام! نميخواهم پشت سر دخترم حرف درست كنند كه چقدر خودخواه و بي تربيت بود. يك وقت هول نشوي! رنگت عوض ميشود با خودشان ميگويند: "دختره آدم نديده است" سيني چاي را محكم بگير مثل دفعه قبل نشود كه دستت بلرزد و آقاي داماد را شرمنده كني. حواست جمع باشد اول بزرگتر. يك وقت نبينم كه سيني را يكراست بردي جلوي آقاي داماد فكر ميكنند كه حالا پسرشان چه آش دهان سوزي است. آرام و باحوصله راه برو دوبار كمتر تعارف نكن سرت را بلند نكن آرام حرف بزن حتي اگر جك هم تعريف كردند نخند و گرنه از فردا رويت عيب ميگذارند كه دختره بيحيا و پر رو بود. عزيزم! ميدانم كه سخت است ولي چند دقيقه بيشتر نيست. تحمل كن از قديم گفته اند: "در دروازه شهر را ميشود بست ولي در دهان مردم را نه..."
لحظه موعود فرا رسيده بود دستورها را مو به مو اجرا ميكرد سيني چاي را دو دستي چسبيده بود سعي كرد به هيچ چيزي فكر نكند شانه هايش را پايين انداخت محكم و استوار قدم بر ميداشت. همه چيز روبراه بود چند قدم بيشتر راه نرفته بود چشمش به مادر داماد افتاد كه چادرش را جلو كشيده بود و در گوش دخترش پچ پچ ميكرد
گوشهايش را تيز كرد صداي مادر را شنيد كه ميگفت :" ماشاالله هزار ماشاالله همچين چايي مياورد كه انگار نسل اند نسل قهوه چي بوده اند ..." لينك

Sunday, May 18, 2003

* خوش باور!

Saturday, May 17, 2003

* اين سيستم كامنت نداشتن من, هم دردسرم را كم كرده, هم اينكه گاهي اوقات نبودنش باعث ميشه از بعضي از ديالوگ هائي كه دوستان با نويسنده آبنوس ميخواهند داشته باشند را غافل بشوم, و شايد اگر متوجه نشوم, به نظرشان بيايد كه آبنوس خورد و دَم نزد!!
نوشته اي كه پائين مي آيد درش هيچ خصومتي نيست و بقول دوستم افشين زند "ايجاد ديالوگ" بوده. اما من اينجا مي آورم كه هم يك كپي براي خودم داشته باشم هم اينكه احياناً اگر كس ديگري, برداشتي غير از منظور من از اين نوشته ام داشته شير فهم بشه!
افشين در وبلاگ آزادي نوشته:
Thursday, May 15, 2003
آبنوس می نويسد:
« راستش با وجودی که سال 57 سن کمی داشتم ولی احساس می کردم مردم از روی کنجکاوی اولش به خيابونها آمدن و بعد از يه مدت از روی لجبازی و حس انتقامجوئی.» +
آخه پسر خوب! اين مگه خود تو نبودی که تو بهمن امسال تو همين پيامگير وبلاگ آزادی از انقلاب دفاع می کردی؟! می گفتی "آخوندها انقلاب مردم ايران را دزديدند!" می گفتی "مردم با آگاهی برعليه شاه قيام کردند!" اصلن من سرهمون بحث با تو آشنا شدم!
حالا به پيامگير مربوطه لينک نمی دم که فکر نکنی دارم گرو کشی می کنم، اما فقط خواستم بهت تبريک بگم که به چنين نتيجه ای رسيده ای. البته ازت می خوام شجاعانه اين عقيده را همه جا ابراز کنی تا نسل بعد از خودت - يعنی بيست تا سی ساله ها - هم از تجربيات امثال شما درس بگيرن.
بعبارتی، "انقلاب ملت(و نه مردم) ايران در سال 57 ناآگاهانه ترين حرکت ملی قرن بيستم بود که از سوی تمامی قدرتها نه تنها تأييد می شد، که حمايت نيز می شد."
بقلم: افشين زند 7:39 PM +

من دو روز بعد متوجه اين نوشته شدم و جوابم را براي افشين عزيز در كامنتِ مطلبش نوشتم و اينجا هم به ديگراني كه توي آن مايه ها برداشت كردند ميگويم.
ديالوگ من و افشين :
من جواب دادم :
-افشين عزيز, اولاً كه برام نكته سنجي تو جالب هست :) من در آرشيوت گشتم ولي متأسفانه پيامي كه برات گذاشته بودم را پيدا نكردم. كاش اگر خودت ميتوني به پيامگير مربوطه لينك بدي! دوست عزيز موضوع بحث آن بار ما تا آنجا كه يادم مياد, تو در بحث هائي كه با دوستي داشتي, من را هم فكر كرده بودي از طرفداران چپ هستم و ميگفتي كه شما چنين و چنان كرديد! من هم به برداشت تو در مورد انقلاب و خودم اعتراض كردم و در بحثمان من در جواب تو و براي روشن شدنت گفتم انقلاب ايران را آخوندها دزديدند, هنوز هم همين را ميگم. در نوشته اخير من راجع به مردم عامي هست, دقت بكني ميبيني نوشتم: "مردم از روی کنجکاوی اولش به خيابونها آمدن و بعد از يه مدت از روی لجبازی و حس انتقامجوئی", نه مدئيون و پيشتازان سازمان هاي سياسي(يكيش پسرخاله خود من كه طرفدار شريعتي بود)!! آخوندها انقلاب را از آنها دزديدن نه از تقي و نقي كه توي خيابونها لاستيك آتيش ميزدن.
"مردم با آگاهی برعليه شاه قيام کردند!" را من فكر ميكنم حرف كس ديگري بوده گذاشتي بحساب من!! دوست عزيز من و شما كه اينطرف گود نشستيم بهتر هست سعي در خط دادن به مردم ايران نكنيم و تنها به تعريف خاطراتمان و تجربه هامون بسنده كنيم. اگر از لابلاي حرفهاي ما چيزي بدرد بخور براي ملت باشه , خودشان ميگيرن. در ضمن يادت نره من و تو از قماش مردم عادي هستيم, كسي كه بايد سرش را در مقابل ملت ايران بيندازه پائين آقاي رجوي و بني صدر و كيانوري و امثال آنها هستند. بعد هم اگر يادت باشه دفعه قبل براي اينكه رفع سوتفاهم بشه, لينك به اولين مطلب وبلاگ آبنوس گذاشتم و نوشتم كه به آن مراجعه بكن تا ببيني من هم يك پسر 16 / 17 ساله بيشتر نبودم. يادم هست حتي كه نوشتم من كمونيست نبودم, نيستم و در آينده هم نخواهم شد. نظام شاهنشاهي به شكلي كه در ايران مرسوم بود, اگر خوب بود كه قربونت از صدام بدتر خزانه مملكت را خالي نميكرد ببره خارج بعد هم به خاچاطوريان كه چشمش را سر آخوندها كه دشمن شاه هستن از دست داد 80,000 دلار بده. به كلي ايراني آواره كه در تركيه و پاكستان اسير هستند گوشه چشمي نشون نده و دم از ميثاق هم بزنه!
افشين در جوابم نوشت:
آبنوس گرامی!
قصد من از آن يادداشت تنها ايجاد ديالوگ با "يکی از دوستان" بود که نامش آبنوس است و نه اينکه بخواهم به تو متلکی بياندازم که اينگونه حرکات در مرام افشين زند نيست. آنچه هم که آنروز بين من و تو و مهشيد ردو بدل شد، کاملن مثبت بود چرا که به دوستی ما انجاميد که هنوز هم ادامه دارد. بعد برروی اين جمله با تو کمی حرف دارم:
« دوست عزيز من و شما كه اينطرف گود نشستيم بهتر هست سعي در خط دادن به مردم ايران نكنيم و تنها به تعريف خاطراتمان و تجربه هامون بسنده كنيم»
بحث خط دادن به مردم نيست، بلکه واقعيت اينست که شما و من و هرکس ديگری که در روی نت از سياست می نويسد، قصدش هم انديشی و تأثير گذاری برمردم و از آنسوی تأثير پذيری از مردم است. در غير اينصورت، تنها وقتش را با نوشتن گرفته است. من به شخصه با اين گفتار که می گويد "آخوندها انقلاب را دزديدند" مخالفم. فراموش نکن که انقلاب 57 - به گفته خودت - حرکتی ديالکتيکی و نتيجه تفکرات عميق اجتماعی نبود، بلکه نوعی "جهل" نهادينه را در خود بهمراه داشت. در ضمن هسته انقلاب "اسلام" بود و نه چيز ديگر اينهم انکارناپذير نيست. و بتبع، در اين ميان نمايندگان اسلام، يعنی آخوندها را نمی شود عواملی خارج از حوزه انقلاب و "دزد انقلاب" تصور کرد، بلکه آخوندها خود در انقلاب نقش بزرگی را برعهده داشتند.
در جواب افشين نوشتم:
افشين عزيز, خوشبختانه راه دوري لازم نيست برويم تا به تو نشان بدم كه حرف شما را قبل از اينكه خودت بگوئي من بيان كردم! اگر ادامه گفته: «دوست عزيز من و شما كه اينطرف گود نشستيم بهتر هست سعي در خط دادن به مردم ايران نكنيم و تنها به تعريف خاطراتمان و تجربه هامون بسنده كنيم» را ادامه بدهي خواهي ديد نوشته ام «اگر از لابلاي حرفهاي ما چيزي بدرد بخور براي ملت باشه , خودشان ميگيرند». اين همان حرفي است كه تو است با بياني ديگر كه ميگوئي: «بحث خط دادن به مردم نيست، بلکه واقعيت اينست که شما و من و هرکس ديگری که در روی نت از سياست می نويسد، قصدش هم انديشی و تأثير گذاری برمردم و از آنسوی تأثير پذيری از مردم است. در غير اينصورت، تنها وقتش را با نوشتن گرفته است.» در مورد اينكه شما گفتيد "آخوندها انقلاب را دزديدند" را قبول نداري و اعتقاد داري كه "اسلام" هسته انقلاب بود, اين نظر شخصي شما است. ولي از نظر من(آبنوس, من نماينده ديگران نيستم, يك وقت نگي شما بگو تو),اسلام در طول تاريخ ايران هميشه وسيله و بهانه اي بوده براي ابراز مخالفت با نظام حاكم, مثل نواب صفوي و و..., اما از زمان گلسرخي و دوستانش و جنبش چپ, اسلام به شگل ديگري در ابراز اعتراضات مورد استفاده قرار گرفت! شايد تاكتيكي بود براي مبارزان چپگرا كه با نام اسلام و علي, مردم را متوجه خود بكنند! من منكر اين نيستم كه در دوران انقلاب آخوندها هم از جمله معترضين به نظام شاه بودند, اما شانسي كه آوردند, تاكتيك چپگراها بود كه بدليل عقيده اكثريت عوام به اسلام, در روشنكردن خط و تفكر خود براي مردم صبور بودند و حركت انقلاب, با اسلام در نظرها نقش گرفت و باعث شده كه نسل بعد از انقلاب پاسداران اسلام را موتوريك انقلاب 57 بشناسند! در ضمن بجز آخوندها گرايشهاي مذهبي ديگري نيز بودند كه در صف انقلاب حضور داشتند, ولي اسلام آنها با اسلام آخوندي زمين تا آسمان فرق دارد(حداقل اينطور ميگويند, اما بعد اگر آنها هم آخوندمنش بشوند بحث ديگريست).
حالا خيالم راحت هست كه يك كپي از حرفام دارم, هر چند سردر آبنوس نوشته:
من از ادراک خويشتنم. تو از ادراک خويشتنی. ما از ادراک خويشتن خويش.

اگر بحث ادامه پيدا كرد ديگه نمينويسم, تا همينجاش هم خيلي حال دادي خوندي :)

Friday, May 16, 2003

* شب جمعه ما فرنگنشين ها تازه شروع شد.
امروز از سر كار با دخترم تلفني صحبت كردم, عيال هم گويا باهاش صحبت كرده بوده.
حالش خوب بود. سه دقيقه احوالپرسي طول نكشيده بود كه از طرز صحبتش فهميدم يه جورائي سعي ميكنه سرو ته حرف رو هم بياره تا زيادتر مزاحمش نشم!من هم براي اينكه تلافي محبتش رو بكنم, بهش گفتم: ميخواهي به دوستم كه توي كپنهاك زندگي ميكنه, بگم بياد هتلتون بهت سر بزنه؟ گفت: واي باب(بابا) تو خيال ميكني من بَچَم, نكني اين كار روها!! گفتم: چرا عزيزم, مگه اشگالي داره بياد تا اگر كمكي لازم داري برات انجام بده؟!! گفت: باب گفتم نــــــــه يعني نـــــــــه!!
يه كم ديگه سر به سرش گذاشتم, بعد ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم. زدم زير خنده و گفتم: ميخواستم چهار كلام باهات بيشتر حرف زده باشم, همين!
عصري كه آمدم خونه با عيال و بچه ها رفتيم مدرسه پسرم. هر سال اين موقع ها توي مدرسه شون يك تئاتر با همكاري بچه ها و معلمها بازي ميكنن, بهش ميگن <<بازي بهار>>. تم امسال <<ماشين زمان>> بود. سناريوش به اين شكل بود كه, دو تا بچه يك ماشين زمان پيدا ميكنن و تصميم ميگيرن در مسير زمان مسافرت كنن, با خودشون كلي چيزميز برميدارن و راه مي افتند. اول ميرن چندين ميليون سال به عقب, به زمان دايناسورها. وقتي ميرسن و از ماشين زمان ميان بيرون, چندتا از بچه هائي كه خودشون رو شبيه به دايناسورها درست كرده بودن, آمدن جلوي سن و خودشون و نوع نژادشون را معرفي كردن. چندتا هم ماشينهاي كنترل از راه دور را با مقوا روش رو پوشونده بودن و تزئينش كرده بودن كه مثلاً بچه دايناسور هستن و لاي دست و پاي مادر پدرشون بازيگوشي ميكردن(البته يه عده ديگه از بچه ها در كنار سن نشسته بودن و مانورشون ميدادن). بعد همينطور كم كم با ماشين زمان بطرف حال رفتن. از انسانهاي غارنشين گرفته تا زمان "مريم مقدس", و در هر صحنه يك عده از بچه ها آن دوره زمان را بازي ميكردن و قبل از خداحافظي مسافران زمان, يك شعر كه با حالت آن دوره مناسبت داشت رو ميخواندن. قبل از اينكه برگردن به زمان حال, اول رفتن چندصد سال به جلوتر, زمان فيلم نامه "جنگ ستارگان". چندتا بچه از جمله پسر من مثلاً داشتن با شمشيرهائي كه ازش نور مياد با همديگه ميجنگيدن. آن دو تا مسافر از اين حالت خوششون نيامد و گفتن وقتي بر ميگرديم به زمان خودمان بايد ديگران را تشويق بكنيم تا از جنگ پرهيز بكنند و آينده را از جنگ بدور نگه داريم و يك آهنگ خيلي قشنگ و با معني آخر برنامشون خوندن, به اسم آينده مال ما بچه هاست!
تئاتر خيلي قشنگي بود. درس جغرافي و تاريخ و طبيعي و... توي يك سناريو گنجونده بودن و محال ميدونم بچه ها درساشون را در آينده يادشون بره.

*

Tuesday, May 13, 2003

* لارش فورشل شاعري انسانگرا!
Lars Forssell شاعري سرشناس و انسانگراست. شعر او ساده و حامل تفكر اجتماعي و عظمت روحي اوست. به زباني ديگر, سادگي هنرمندانه, تفكر اجتماعي و عظمت روحي سازنده شعر او است. او شاعري ليريك سرا است, چه آنجا كه تصنيف مي نويسد يا شعر نمايشي. اما كليد راز شعر لارش فورشل, نگراني او است; نگراني او از آينده ي حيات انساني. هم از مرگي, كه مي تواند به ناگاهان به تمام مظاهر هستي پايان بخشد; بمب هسته اي و ....
اشعار او سرشار از صور تخيلي واقعيات زميني است. خواننده اين اشعار هم سرود رنج و اعتراض انسانها را مي شنود, هم صداي شاعر و شخصيتي را كه رگ به رگ حرف و هستي او راـ چنان چون شعرش ـ آهنگي طنين انداز همراهي مي كند.
با توجه به ويژگيهايي از اين دست و خصلت هميشه اعتراض آميز و نيز عاشقانه شعر لارش فورشل, مي توان او را دريك كلام صداي وجدان بيدار مردمان سوئد قلمداد كرد. تصنيفهاي سياسي و عاشقانه او از دهه پنجاه به اين طرف پيوسته مورد تحسين قرار گرفته است. شعرهاي نمايشي او در تئاترهاي سوئد بارها به صورت نمايشنامه اجرا گرديده است. او از سال 1971 عضو آكادمي سوئد مي باشد. و هنوز هم در آستانه 75 سالگي چون جواني خويش بنام انسانها و عشق و آزادي و برعليه زندانها و ديكتاتورها و تجاوز به حقوق انساني مي سرايد.
مثلِ يك كودك
براي تو
مثلِ يك كودك
مثلِ كودكي با موهاي سربسر
طلائي رنگ
براي تو, براي تو
مثلِ كودكي كه مي داني
مثلِ يك كودك
با دستهاي كوچك
براي تو
اين هديه
كه من دارم.

Monday, May 12, 2003

* ايست! نبينيد ، نشنويد ، حرف نزنيد ، ما مى ترسيم!
" اين صفحه اى است كه با دادن آدرس روشنگرى و دهها تارنماى ديگر در داخل كشور در جلوى شما ظاهر مى شود!
چه وهني، استخوان هاى پوك استبداد عريان روى اين صفحه از ترس بر خود مى لرزد، و آزادى تابان تر از آفتاب بر پرده سياه مى درخشد. در دفاع از حرمت آزادى ما بر تلاش خود خواهيم افزود.
در روزهاى آينده، ما تلاش خواهيم كرد به تمهيدات ممكن براى شكست سد سانسور دست يابيم و آن را در اختيار كاربران روشنگرى قرار دهيم. تا آن زمان به نام آزادى از كليه تارنماها و وبلاگ ها كه فعلا مشمول سانسور نشده اند درخواست مى كنيم مطالب روشنگرى را كه برايشان ارسال مى داريم به نام روشنگرى منعكس نمايند. "
سايت روشنگري
پي نوشت :
از وبلاگ ‌‌حرفهاي يك الپر‌‌

آخرين وضعيت سانسور سايتها
" 1 - من در اين چند روزه از كارت پارس آنلاين استفاده مي‌كردم و تقريبا در طول روز هم سايتهاى مختلف را نگاه مي‌كردم. پارس آنلاين را همه مي‌شناسند، نزديكترين همكارى را با مخابرات و دستگاههاى غيررسمى ديگر دارد و واضح است كه مي‌تواند به عنوان شاخص و معيارى براى روند سانسورهاى اخير قرار گيرد. ظاهرا همين چند روز گذشته كه سروصداها هم بلند شد، دقيقا همزمان با پروسه نصب و تنظيم فيلترها بود، چون مثلا سايتهايى مثل پيك‌نت و راديوفردا را در اين چند روزه گاهى مي‌شد باز كرد و گاهى پيغام نيافتن يا خطاى 404 مي‌داد. اما امروز عصر [دقيقا ساعت 7 بعدازظهر به وقت تهران] كه نگاه كردم به نظرم رسيد كه كارشان دارد به پايان مي‌رسد و فاز اول پروژه عملياتى شده!
2- از سايتهاى سياسى كه نگاه كردم اين سايت‌ها بسته شده بودند و همان پيغام آبى و قرمز بدنما به جايشان مي‌آمد: امروز ؛ راديو فردا ؛ پيك نت ؛ ايران امروز ؛ ميهن ؛ مصدق ؛ راه توده و سايت حزب توده ؛ روشنگرى ؛ هادى سرا ؛ كيهان لندن ؛ ايران و جهان ؛ فروهرها ؛ بنى صدر ( نشريه انقلاب اسلامى را نبسته‌اند) ؛ راه كارگر ؛ مجاهدين ؛ رضا پهلوى . بستن سايت امروز براى من خيلى عجيب بود، كه از يك طرف مسئولى خيالى برايش مشخص كرده‌اند و به دادگاه هم احضار كرده‌اند، و از سوى ديگر مي‌بندندش. اما فجيع‌تر از همه اينها بسته شدن سايت شخصى آيت الله منتظرى بود كه تا جايى كه در خاطرم هست در آن به جز كتاب خاطرات و احكام فقهي‌اش چيز مهم ديگرى نگذاشته بودند.
3- از سايت‌هاى دگرانديش مذهبى كافر دات كام را ديدم كه بسته‌اند، و بقيه را نمي‌شناسم يا در خاطرم نيست.
4- ناگفته نماند كه اين سايتها را هم ديدم، كه قابل دسترسى بودند: ديدگاه ؛ نيمروز ؛ شهروند ؛ ايرانيان ؛ ملى مذهبى ؛ نهضت آزادى ؛ همه ايران ؛ پيك ايران ؛ خبرنامه اميركبير ؛ ايران امروز ؛ راديو عليرضا ميبدى ؛ نوريزاده ؛ مرز پرگهر ؛ عصر نو .
5- اينها درحالى است كه ادعاى بستن سايتهاى پورنوگرافي، لااقل در چند مورد معروف فارسى كه بررسى كردم (البته بجز سايت سه‌كاف) حرف مفت بوده. [با عرض معذرت از علما!]
6- خدا به خير بگذراند.
7- آقا اين چه وضعيتيه؟ كى رو گير بياريم بهش فحش بديم؟!
Shame on you Mr X "

Sunday, May 11, 2003

* چند هفته اي هست كه در سوئد كارمندان و كارگران وابسته به شهرداري در بخش مهدكودك( زير نظر شهرداري است), سرايداران مدارس , مسئولان نظافت شهر(همون سوپور خودمون), بهيارها و... براي بالا بردن دستمزد خودشان در حالت اعتصاب بسر ميبرن.افرادي كه به اين نوع كارها اشتغال دارند, عضو اتحاديه "كمونالت"(شهرداري)هستند و اين اتحاديه است كه اعضاي خودش را دعوت به اعتصاب كرده. اتحاديه در شروع تعداد محدودي را دعوت به سرباز زدن از كار كرد و هر هفته به تعداد آنها اضافه ميكنه. از فردا قرار هست 47,000 نفر ديگه وارد اعتصاب بشن, در نتيجه از فردا بايد بچه هاي آبنوس با خودشون غذا و دستمال توالت به مدرسه ببرن. آخه غذاي بچه ها در سوئد تا زماني كه ديپلم يگيرن مجاني(كه چه عرض كنم, از روي ماليات بر درآمد كه از ملت ميگيرن) است. طبق قانون افرادي كه دست به اعتصاب ميزنند اگر بدستور اتحاديه باشه, كارفرما حق نداره براي مثلاً, تميز كردن توالت ها يا غذا پختن در آشپزخانه مدارس و بيمارستانها از جاي ديگري آدم بگماره و يا اعتصابيون را با تهديد مجبور به كار بكنه(درست عين مملكت گل وبلبل ما ايران).
در طول مدت اعتصاب افراد در حال اعتصاب از اتحاديه 80 يا 90%(راستش مطمئن نيستم كدوم درسته)حقوقشان را ميگيرند. اتحاديه درخواست 12% اضافه حقوق را كرده و كارفرما با اضافه كردنِ بيشتر از 5% موافق نيست. خلاصه كه سوئد يكجورائي فلج شده! بيشتر مردم عادي از اعتصابيون پشتيباني ميكنن و فشارهائي كه بهشون بر اثر اعتصابات وارد ميشه را تحمل ميكنن. از فردا بايد سعي بكنم آشغال هام را فقط در سطل آشغال كامپيوترم بريزم, چون آن يكي كه زير ميزم هست را معلوم نيست تا چه مدت كسي خاليش نميكنه, جالب اينجاست كه خودم هم براي احترام به اعتصابيون اجازه ندارم خاليش بكنم!!
واسه روز اول بچه هام به مامانشون نيم ساعت پيش سفارش ساندويچ مرغ دادن, عيال هم چون با همكارهاش ميخواست بره "فيري لوفت داگ" يعني روز هواخوري, به كارمند بي جيره مواجب خودش كه حق اعتصاب هم نداره, درخواست بچه ها رو ابلاغ كرد و رفت.
پاشم برم مرغ از فريزر بذارم بيرون تا يخش واز بشه بعد دوباره ميام.

Thursday, May 08, 2003

*

Wednesday, May 07, 2003

* سوئد در فصل بهار و تابستون بسيار زيباست. از جنوب تا شمال وجود جنگلهاي انبوه و حدود پنج هزارو پانصد درياچه كوچك و بزرگ اين كشور را مثل يك كارت پستال كرده. امروز داشتم با ماشين شركت براي كاري ميرفتم به شهر كارلسكوگا. هوا آفتابي بود و منظره بيشه ها و درختان جنگل و تابش نور خورشيد روي سطح آب درياچه ها كه باعث شده بود موجها مثل ستاره بدرخشند منو خيره خودش كرده بود. جاتون خالي كنار يك پل كه روي درياچه نسبتاً عريضي قرار داشت ماشين را نگه داشتم و نيم ساعتي روي نيمكت استراحتگاه نشستم و به آواز پرنده ها گوش ميدادم و محو منظره بودم.
سوئد از هر نظر كشور عجيبي است. زمستانها سرد و روزها كوتاه است. در جنوب سوئد در فصل زمستان آفتاب ساعت 8 طلوع ميكنه و ساعت 16 غروب ميكنه. برعكس در تابستان ساعت 2 طلوع ميكنه و ساعت 22 الي 23 غروب ميكنه, يعني جمعاً 4 ساعت شب ميشه! البته هرچقدر كه بطرف شمال سوئد بري در زمستان طول روز كوتاهتر و در تابستان بلندتر ميشه. شمال سوئد نزديك به قطب شش ماه روز و شش ماه شب است. توي اين مملكت يك وجب خاك پيدا نميشه, يا جنگل است يا بيشه و سبز.
پارسال يكي از اقوام كه آمده بود تا دختر و دامادش را در آلمان ببينه, آمد يك هفته سوئد پيش ما. يك روز براي پيك نيك رفتيم جنگل. توي اون منطقه درختاي سيب و گيلاس و گلابي وحشي فراوان بود. رفت و يك گلابي از درخت چيد و شروع كرد به خوردن, چشمش افتاد به چندتا آهو كه بهش نگاه ميكردن, همزمان هم چندتا غاز و مرغابي از روي سرمان پرواز كردن و رد شدن, همونطور كه به گلابي گاز ميزد روش رو كرد به من و گفت: من نميفهمم, ما ميگيم در ايران كه مسلمان هستيم اونوقت بهشت اينجا زير پاي شماست ؟!!
اين چندتا عكس بصورت نمونه گذاشتم, بعداً بيشتر راجع به سوئد مينويسم و عكس هاي بيشتري ميگذارم.

Tuesday, May 06, 2003

*

Monday, May 05, 2003

* امروز روز آخر مهلت تحويل اظهارنامه مالياتي در سوئد است, هنوز يك كلام هم توي فرمش ننوشتم! كاش مال من هم با يك ضربدر و امضا به نشانه تأييد حسابرسهاي اداره ماليات غالش كنده ميشد! بگذريم تا ساعت 12 شب وقت دارم.
امروز شعري خوندم كه باهاش خيلي حال كردم, اينجا مينويسمش كه هم "شما" بخونين, هم بعده ها خودم.
يادم هست
پدرم بود
مادرم بود
آنها بودن را مي فهميدند
آنها چه عاشقانه بودن را تنفس ميكردند
انگاري من هم بودم
و چه سبك بار, چه كودكانه
بي غل و غش
دنياي ساده تك رنگ سپيد
دنياي اعتماد, محبت, باور و اميد
اما
در شبي از شبهاي بودنهايم
يكباره نيست شدم
در شعله هاي آتش بي صداي درونم
در ناباوري چشمهاي خيره ام
در شك خطاب "دورو" به دوستي خانه زاد
در طغيان خشمي خاموش
در طوفان بارش اشكي نريخته
در سكوت شيوني بي صدا
در عبور از شلوغي كوچه اي بي رهگذر
در خش خشِ برگ هاي پاييزي در اوج بهار
با همه بودنم
نيست شدم
دانستم دنيا رنگارنگ است!
اكنون فرياد ميزنم
پدر مادر, چرا در خانه كوچك ما رنگ بودن تنها سپيد بود؟
چرا هيچكس به من نگفت آبي هم رنگي است؟
خاكستري در طيف ميان سپيد و سياه ميرويد؟!
از خود ميپرسم
آيا حرف سهراب را باور كنم
سيب هست
ايمان هست
تا شقايق هست زندگي بايد كرد

سال 1999
الهه

Sunday, May 04, 2003

* خب معلومه كه نميتونم اتفاقات ديسكوي ديشب رو اينجا سانسور شدشو ننويسم!
اولين كاري كه كردم همون جلوي در ورودي يِه تيكه پنبه تپوندم توي سوراخ گوشام و فشار دادم بره تَه تَه, آخه از صداي زياد آدم ميتونه تينيتوس(توي گوش همش زنگ ميزنه) بگيره, منم كه بقول مادرم جهودم!
يه چرخي بالا زدم يه درينك واسه خودم يكي هم واسه همكارم خريدم و رفتم سراغ ميزهاي كازينوش, هيچ كجا مثل اونجا هيجان نداره. با اجازاتون ايكس كرون(واحد پول سوئد) خدمت خانم خوشگله باختم و سرازيري پله ها رو گرفتم بطرف پائين. همكارم هم مثل كنه دنبالم اومد. يه چرخي اون پائين زدم و رفتم سراغ بار و يكي يه درينك ديگه خريديم و نشستيم كنار پيست رقص و تا آخر شب از جامون تكون نخورديم بجز يكي دو بار كه رقصيديم و يه درينك ديگه خريديم. البته من يه سر ديگه رفتم بالا سراغ كازينو و ايگرگ كرون ديگه هم به يه خانم خوشگل ديگه باختم! حالا ايگرگ رو اگر بريزي روي ايكس ميشه زتتا كه مساوي نصف پول درينك ها شد. نتيجه ميگيريم زتتا نميتونه زياد باشه, وگرنه كه من هنوز هم نبايد ميتونستم روي پاهام وايسم!!

پي نوشت: اين همكار آبنوس اگر سبيل بذاره بهش مياد! اينو گفتم براي اونا كه خيال كرده بودن همكارم ماتيك داشته :)

Friday, May 02, 2003

* ديروز همزمان با تظاهرات اول ماه مي در سوئد, گروهي تحت عنوان "پارلمان خياباني" كه از سال 1998 تشكيل شده(شعبه سوئد), اكسيوني با شعار Reclaim the streets (خيابانها را براي استفاده مجدد آماده كنيم) تدارك ديده شده بود.
افرادي كه در اين اكسيون شركت ميكنند از گروهاي مختلفي بوده و عده زيادي از آنان جهت اهداف سياسي و عقيدتي دست به تجمع ميزنند, اما در اين ميان هستند عده كثيري كه هيچ مقصودي بجز آشوب و خرابي ندارند.
هزينه خرابي هائي كه ديشب در استكهلم بدست اين افراد صورت گرفت, بالغ بر 400,000 دلار تخمين زده شد. تعداد زيادي از شيشه هاي مغازه ها و ماشين هاي پليس و شخصي با سنگ و لوله هاي آهني شكسته شد.
حدود 30 نفر بدست پليس دستگير شدند, 5 دختر و 25 پسر. 6 نفر از اين عده زير سن قانوني بوده, لذا به بازداشتگاه برده نشدند.
تمام اين افراد از طريق يك سايت به اين اعمال تشويق شده بودند. شعار هائي چون, " ما به همبستگيمان ادامه ميدهيم, ما به اعتصابهايمان ادامه ميدهيم, ما به خرابكاري و ضرب و شتم ادامه ميدهيم, ما به شعار نويسي روي ديوارها ادامه ميدهيم, ما در مقابل تحقير و زور ايستادگي ميكنيم,..."
در ميان ماشين هائي كه بطرفشان سنگ پرتاب شد و شيشه هايشان شكست, ماشين ديپلمات عربستان سعودي نيز بود, كه به كمك پليس از مهلكه خارج شد. از همه بدتر اين كه عده اي از روي فرصت طلبي يا ناداني اين خرابكاري ها را به جنبش اول ماه مي نسبت ميدن!!
واقعاً آدم ميمونه دموكراسي تا چه حد قابل تحمل بايد باشه؟!! روي چه حسابي كتاب قانون سوئد و تبصره اي كه ميگه: حق هر شهروندي است براي مبارزه و بيان عقيده اش دست به تظاهرات بزنه را عوض نميكنن؟!! مگر نميگن " با زمانه بايد پيش رفت", اين چه تظاهراتي است؟ فكر ميكنم دموكراسي زياديش در غرب نتيجه معكوس داده. هر روز گروهائي پيدا ميشن با يكسري عقايد عجيب و قريب, اونوقت مملكتهائي هستند كه پايه اي ترين حقشون را دولتمرداشون ضايع كردن!

* امينا و Claire هر دو اهل آفريقا هستند! براي اطلاعات بيشتر به اينجا سر بزنيد.

* معرفي يك سايت بســــــــــــــــيار ارزنده.
شما مالک بدن خود هستيد. امور جنسی شما به خودتان مربوط است. آينده متعلق بشماست
" سوئد يک کشور دموکراتيک است. افراديکه در سوئد زندگی ميکنند از برخی حقوق برخوردارند که توسط قانون تضمين ميگردد. هيچکس نميتواند حقوق شمارا از شما سلب کند. "
پروژه الکترا قصد دارد با يک ديدگاه کامل برای زنان جوان مهاجر که تحت ظلم و جور ناشی از حيثيت و آبرو زندگی ميکنند، فعاليت کند. آرمان برای يک ديدگاه کامل باعث شده که الکترا شامل پروژه های مختلفی باشد.
در الكترا ميتوانيد از جمله مطالبي راجع به فرهنگ ناموس, حق و حقوق, بدن و تمايلات جنسي و.... ملاحظه كنيد.
لينك سايت
براي رفع خستگي مصاحبه حاج آغا حسينيان را هم ملاحظه كنيد
" وقتي در خانه تنها شدم ترانه مي گذارم و مي رقصم. آيا اين اصلاح طلبي است؟ اگر اصلاحات اين است، شاه بسيار واردتر از ما اين کارها را مي کرد."

Thursday, May 01, 2003

*
" اين شعر را بخاطر دوستي اينجا نوشتم, كه شايد تا مدتها در حسرت ديدارش, حتي مجازي, به تكرار خواندن گذشته نگارهاش دل خوش كنم!
ستارگان مي درخشند
فضا لايتناهي است.
فراوانند آنها كه گمگشته اند
و ديگراني كه سر ميدهند آوازها
تنها به خاطر دلتنگي
تقديم به زن رشتي"


نوشته بالا از دوم مارس هست. آخرين كامنتي كه براش گذاشته بودم. زن رشتي براي چندمين بار با خوانندهاش ميخواست خداحافظي بكنه و نوشت:
راهی كه در آن گام نهاده‌ام
هر چيز پايانی داره و من نمی‌دونم كه آيا اين نقطه‌ی پايان بلاگ من هست و يا قراره هنوز اين قصه‌ی تكرار و تكرار ادامه پيدا كنه. می‌دونم كه اين روزا خيلی‌ها به خصوص،دوستان از دست تنبلی‌ها، بی‌حوصلگی‌ها و بی‌وفايی‌های من دلگيرند. اما همه اين‌ها دست من نيست. وقتی تمام انرژی و توان آدم تموم می‌شه، وقتی تو حتی برای يه راه رفتن جزيی بايد همه قدرت و تمركز و مهارتت رو به كار ببری، آنوقت چطور می‌شه كار ديگه‌ای كرد؟ من عين يه گنجشك بال زخمی كه نمی‌تونه پرواز كنه، اينجا افتادم، از هراس خيلی چيزها قلبم تند تند می‌زنه و نفسم توی سينه حبس می‌شه، اما من چاره‌ای جز تحمل ندارم و بايد اين شرايط رو بپذيرم تا يه روز اگه خدا خواست بالم خوب شه، آنوقت منتظر لحظه‌ی فرار باشم. با خودم می‌گم آيا اون روز می‌ياد؟ آيا من يه بار ديگه، آره فقط يه بار ديگه می‌تونم تو آسمون آبی زندگی پرواز كنم؟ شايدم ديگه پيش نياد. به هر حال من هنوز هم اميدوارم.
غرض از نوشتن همه اينها اين بود كه بگم من دارم می‌رم. يعنی دارم با زندگی مستقلی كه برای خودم داشتم خداحافظی می‌كنم. حالا شدم آزيتای 5 يا 6 سالگی كه بدون خونواده‌اش نمی‌تونه به بقاش ادامه بده. ناگزيرم از اين رفتن. با اين رفتن خيلی از امكانات و شرايط من تغيير می‌كنه، يكيش دسترسی به اينترنته و همين باعث می‌شه كه شايد نتونم ديگه بنويسم. البته می‌تونم به كافی شاپ بيام ولی نمی‌دونم آيا وضع جسمی‌ام اجازه می‌ده يا نه. شايد گه‌گاهی بيام و يه چند خطی تو بلاگم بنويسم.
با همه سختی‌هايی كه در پيش دارم، دلم روشنه كه يك روز به جمع صميمی شما برمی‌گردم، فعلاً تا اون روز همه دوستان عزيزم رو به خدای مهربون می‌سپارم.
خدا نگهدار همه تون باشه – زن رشتی
پيش از آنكه واپسين نفس را برآرم
پيش از آنكه پرده فروافتد
پيش از پژمردن آخرين گل
برآنم كه زندگی كنم
عشق بورزم
برآنم كه باشم، در اين جهان ظلمانی
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنيای پر از كينه
نزد كسانی كه نيازمند من‌اند
كسانی كه ستايش انگيزند
تا دريابم، شگفتی كنم،
بازشناسم، كه‌ام؟
كه می‌توانم باشم؟
كه می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان يابد
لحظه‌ها گرانبار شود،
هنگامی كه می‌خندم،
هنگامی كه می‌گريم
هنگامی كه لب فرو می‌بندم.
**
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
كه راهی است ناشناخته،
پُرخار، ناهموار.
راهی كه باری در آن گام می‌گذارم
كه قدم نهاده‌ام و سر بازگشت ندارم
بی‌آنكه ديده باشم شكوفايی گل‌ها را
بی‌آنكه شنيده باشم خروش رودها را
بی‌آنكه به شگفت در‌آيم از زيبايی حيات
اكنون مرگ می‌تواند فراز آيد
اكنون می‌توانم به راه افتم
اكنون می‌توانم بگويم كه زندگی كرده‌ام.
مارگوت بيكل
امروز آزيتا نويسنده وبلاگ زن رشتي درگذشت
بيائيد بيادش به آهنگ شهر قانون از ياني گوش بديم


* چرا اول ماه مي ؟!!
اول ماه مي سال 1886 در شهر شيكاگو 400,000 كارگر دست به اعتصاب زدنند. خواسته آنها 8 ساعت كارروزانه بود. آن روز اوج حركتي شد كه با اعتصاب هاي پي در پي از 1880 آغاز شده بود. پليس براي پراكنده كردن تظاهركنندگان, اقدام به ضرب و شتم آنان كرد. روز چهارم ماه مي, در اعتراض به عمل پليس جلسه اي در Haymarket در شهر شيكاگو تدارك ديده شد. در آخر جلسه با وجودي كه تظاهركنندگان اجازه رسمي دريافت كرده بودند, پليس با باتونگ و اسلحه كمري به آنها حمله كرد. يك بمب دستي از خيابان نبشي بطرف ماشين پليس پرتاب شد و با انفجار بمب, پليس اقدام به تيراندازي بطرف اجتماع كرد و حدود 40 تَن, آن روز جان خود را از دست دادند.
بعد از يك سري تحقيقات فشرده از طرف پليس, 8 نفر آنارشيست را دستگير و متهم به پرتاب بمب و عاملان كشتار Haymarket معرفي كردند. حدود دوسال دادگاه بطول انجاميد و با معرفي شاهدان دروغي و يك قاضي كه از روز نخست متهمين را محكوم ميشمرد, حكم صادر شد. اتهام آنان هيچوقت اثبات نشد, اما دادگاه به اكتيو بودن آنها بعنوان آنارشيست اكتفا كرد. هفت نفر آنان به مرگ محكوم شدند. بعد از مدتي دو نفر از آنان محكوميتشان به حبس ابد تغيير پيدا كرد.
در روز يازده نوامبر 1888 محكوميتشان به آنها ابلاغ شد, همگي آنها از اعضاي اولين اينترناسيونال بودند. يكي از محكومين August Spies بود. آخرين حرفي كه گفت, بود:
" روزي خواهد آمد كه سكوت ما از درون قبر نيرومندتر از احكامي خواهد شد كه شما برايمان صادر كرديد"
حرف يكي ديگر از اعداميان بود:
" من به اين حكم اعتراض دارم. من باعث مرگ كسي نشدم, ولي با اين وجود بايد بخاطر عقيده ام بميرم, براي عشق, آزادي و برادري."
سال 1893 مشخص شد عامل بمب يك پليس شخصي بوده است و سه نفري كه محكوم به حبس ابد بودند, آزاد شدند. آنها كه كشته شدند, ديگر زنده نخواهند شد. 1889 دومين اينترناسيونال, روز اول ماه مي را براي اعتراض جهاني اعلام كرد تا يادي بشود از آن پنج انارشيستي كه تنها اتهامشان اين بود كه براي حقوق كارگر برخواسته بودند.
وقتي تو پرچمهاي سياه را در راه پيمائي هاي اول ماه مي ميبيني, آنها سمبلهاي رفقائي هستند كه در اين راه كشته شدند, براي رسيدن به حقوق كارگر در سطح جهان.
متن بالا ترجمه اين نوشته است.
يادش بخير اولين تظاهراتي كه در اين روز رفتم سال 58 بود. توي مدرسه عده اي از بچه ها كه گرايش به چپ پيدا كرده بودند در حال تدارك پرچمهاي قرمز و شعارهاي چريكي بودند و من كه نه چپ را ميشناختم نه راست را, بخاطر خط كه بقول آنها قشنگ بود شعارها را برايشان روي پارچه ها نوشتم و در تظاهرات اول ماه مي براي اولين بار شركت كردم.
تا اول ماه مي بعدي 364 روز مانده. از 1889 و اول ماه مي 41,610 روز ميگذره!!!!


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin